برخواستم از خاکستر آفتاب
به سکوی آینده کردم خودم رو پرتاب
زنا زاده های بی رحم اطراف
منتظر بودن بزننم شلاق
پوستم کلفتر از این حرفها
باروت بود بجای خون توی رگهام
شب و تا سحر توی غمگاه
یه روانی بودم که شد آگاه
بالا سرم صدای تیک تاک ساعت
سیگار پشت سیگار ده پاکت
صدای چکه چکه ی بارون
میکرد منو ریلکسو آروم
نور ماه بازتابش روی صورت
افکارم کرده بود عفونت
در پی شکار لحظه ای مبهم
پا فشاری کردم روی عقدم
با فکرهای پلید ناگهانی
با شکرگذاری برای آگاهی
با دستهای خونین توی سیاهی
میرفتم سمت نور سمته خدایی
خدایی که آفرید هفت آسمان رو
پائیزو زمستون و بهارو
و منی که زیر این آوار
محاصره شده بودم توسط چند کفتار
باقی گذاشتم زمان رو
ثانیه روی ثانیه توان رو
چشمهای منتظر به در رو
مرسی که گوش دادی این رمان رو