نیمه شب از تب کابوس هراسان بپری
خالیه جای کسی همدم تخت ات باشد
آنچنان بغض کنی از غم بی همنفسی
خواب دیدن پس از این حادثه سختت باشد
خاطراتش همه ی بود و نبودت بشود
سر به سرمای دی و ابری آذر بدهی
دل و دین ات بشود بال کبوتر یک جا
گاه و بی گاه به یادش همه را پر بدهی
نیمه شب کل وجودت عرق سرد شود
به اگرهای فراوان دل آغشته شود
طرح جان را بزنی بر دل قالیچه ی عشق
تارو پودش به تقلای کسی رشته شود
نیمه شب از تب کابوس هراسان بپری
خالیه تخت به اندام تو یورش ببرد
به نخ آخر سیگار متوسل بشوی
خیس کبریت نسوزد مرده شورش ببرد
نیمه شب از تب کابوس هراسان بپری
همه ی شهر در آرامش نسبی باشد
مغز را قلب شکسته ات به گروگان ببرد
سرزمین بدنت شورش حزبی باشد
نیمه شب از تب کابوس هراسان بپری
دست خالی تک و تنها شاهد آن باشی
لشکر خاطره ها تیغ بدست آمده اند
مرگ را به که میان شب زندان باشی
نیمه شب های تو تاریک تر از قبر شوند
خواب در حسرت چشم تو دلش داغ شود
شیره ی خاطره ها را بمکی تا خود صبح
تخت بدبخت برایت شکل قنداق شود
نیمه شب جغدترین حالت انسان بشوی
بر سر خواب خرابت به خودت زل بزنی
در دلت سیر بریزد وسط سرکه ی عشق
تا سحرگاه ترین ثانیه قل قل بزنی
نیمه شب پنجه ی کابوس بیفتد جانت
ترس با پوزه ی خود خرخره ات را بجود
بپری از تب کابوس و بخندی به خودت
ترس در قهقهه ی مرگ دو چندان بشود
وسط گریه بخندی متحیر بشوی
فخر و حسرت به موازات هم احساس شوند
خنده بر حالت لبهای تو خشکش بزند
آرزوهای تو سهم جن و خناس شوند
نیمه شب هی بزند مشت به قلبت هوسی
تا خود صبح کسی توی سرت هی بدود
گندم عشق کسی در دل تو آرد شود
روح با سنگدلی از تنت آرام برود
نیمه شب ضربه ی سرسخت تبر بر بدنت
تن تو هیزم در آتش عشقی که نبود
جان خاکستر بی جان تو در بستر تخت
چشم خشکیده به سقف مات و پریشان و کبود
نیمه شب خالیه جایش دو برابر یعنی
درد زخم از یه طرف سوز نمک از یه طرف
استخوان هم یه طرف توی گلو رفته فرو
لشکر یک نفره فاقد شرم است و شرف
نیمه شب از تب کابوس به هم پیچیدن
به ولنگاری نامرد جهان وا دادن
حکم اعدام و سرانجام خودت را دیدن
با رضایت به غم قتل خود امضا دادن
نیمه شب لرزه ی کابوس بیفتد به تنت
بختک خاطره با فکر تجاوز ...کافیست!
به زبان آمده حتی تب کابوس که عشق
به زبان خودمانی همه اش علافیست!
از تب عشق نوشتن تف سربالا بود
خلسه ی نکبت آغوش پر از هق هق بود
دهنت از هوس وسوسه ی سیب پر است؟
آن چه کم داشت جهان من و تو عاشق بود...
همه تن حسرت و بی طاقتی و جامه دری
شرح دلدادگی ات قسمت خنجر باشد
لحظه را بغض کنی ثانیه را گریه شوی
مرگ را در همه احوال میسر باشد
مثل سیگار بسوزی همه ی شب تا صبح
یک نفر زندگیت را به فکاهی بکشد
فصل سرسبز جوانی ات به یغما برود
مادرت ثانیه تا ثانیه آهی بکشد
بهترین خاطره ها آئینه ی دق بشوند
عکس ها چوبه ی بی رحم تن دار شوند
بوی نسکافه و سیگار به مشامت بخورد
همه ی پنجره ها یک شبه دیوار شوند
آنچه در دایره ی عشق تو را زخمی کرد
نقطه ی سوزن بی رحم ترین پرگار است
تشنه بر بستر دریاچه ی جان جان کندن
مثل بیمارترین حالت بوتیمار است
وسط سینه ی خود حادثه ای حس بکنی
در شب جمجمه ات فاجعه فریاد کند
هر که از دور ببیند به خودت می پیچی
به خیالش تو رو دیوانه قلمداد کند
التماست به خدا راه به جایی نبرد
و خدا هم به تو از ترس خودت پشت کند
جگر خون شده را مرگ مداوا باشد
وحشت از چشم اتاق از همه سو رشد کند
روزگاری چشم این شهر بدنبال تو بود
همه ی شهر فقط نام تو را می بردند
گرگ هایی که میان گله پنهان بودند
میش بی جان دل عشق تورا می خوردند
سایه ها تشنه ی انوار نگاهت بودند
سینمایی شده بودی و تورا می دیدند
به بلندای تنت لرزه که افتاد شبی
سیل بی رحم حسودان همگی خندیدند
نیمه ی گمشده زنگار تو در آئینه بود
گرچه در کشمکش آئینه ها مشغولی
عشق پر حاشیه در حوزه ی استحفاظی
بی جنایت به مکافات خودت مشغولی
سهمت از آن همه دلتنگی نامرد شود
چشم های نگرانی که فقط می بارند
از من زخمی در آئینه ها می پرسی
زندگی سیر نزولی تر از این هم دارد؟
زندگی دیگ بزرگیست که در مرکز آن
حق ناحق شده در قسمت هر کس باشد
سر سگ در وسط دیگ بجوشد وقتی
بهترین سهم عقاب قسمت کرکس باشد.
دوش و حمام و تن و آب یخ و تیغ و جنون
قرص خواب و تنش و کشمکش و بیداری
رو به آئینه ی غمگین به خودت خیره شوی
تا چه اندازه بفهمی از خودت بیزاری
لنگر مرگ بیفتد ته دریای دلت
تب دلواپسی و گریه رهایت نکند
گور خود را بکنی در وسط شعر کسی
بشنود حال تو را باز صدایت نکند!
لبه ی تیغ به تنهایی رگ مومن بود
پاندول مرگ به ماهیت ساعت کوبید
انفرادی تر ازین حال ندیدم هرگز
لب دل سنگ مصیبت بدنت را بوسید
لکنت صاعقه بی سابقه شد بند آمد
حرمت سلسله ی عشق به یکباره شکست
خانه در بهت فرو رفت خدا شاهد بود
گرد غم بر تنه ی تخت غم انگیز نشست
ناگهان عقربه ها از حرکت واماندند
جسم بی جان پدر در کفنش غرش کرد
آنچنان رعشه بر اندام عدالت افتاد
آسمان هم به زمین گریه کنان کرنش کرد
شاعر خانه نشین خلع قلم شد که غزل
وسط شعر به یغما برد جا بزند
آو خ آن سیب که در حسرت دندانت بود
در تمنای پریشانی لبهای تو در جا بزند
خسته از هر چه که باید باشد اما نیست
شاکی از مغلطه در فلسفه ی اصل وجود
منطقا کندن دل حاصل یک واکنش است
لعنتی بود و نبودت آخرین مسئله بود
هفته ها قاتل بالفطره ی مظلوم نما
روزها مثل اسیدند که می سوزانند
شمع هایی که به پروانه کشی معروفند
غالبا مرثیه پشت مرثیه میخوانند
به طواف آمده بودیم که دری وا بشود
کوچه ها پشت هم از همهمه بن بست شدند
وسط مزرعه دیدیم مترسک و کلاغ
عهد دیرینه شکستند و همدست شدند!
محتسب قتل نفسهای مرا درک نکرد
عصبی تیر کشید از قلمم تا وطنم
خالیه قبر شدم گریه سرانجامم بود
شرم ممتد شده بودم وسط پیرهنم
شعر با چهره ی خاکستری وزن خودش
شهر با غربت من فاصله را می سنجید
شطح من شور انالحق شدن حلاج است
گرچه حق از من و اسرار دلم می رنجید
شرح احوال پریشان من از چشم شما
مثل دلگیری باران وسط آبان بود
زخمیه قافیه هایی که بهم متصل اند
گپ مشکوک خداوندومنوشیطان بود
بیقرارم که پدرخوانده ی این اشعارم
واژه ها قبل نوشتن غسل تعمید شدند
ذهن آشفته ی تو شعر مرا می بلعید
حرف هایی که به زندان تو تبعید شدند
شاعر از راز مگو در شب خود پرده کشید
گرچه از وصف پریشانی خود بیزار است
اعتراف من و دل وصف مخوفی است عزیز
شعر من مقتل ویران شده ی خودکار است
There is no comment yet ...
Copyright © 2007 - 2024
The best Persian and Iranian music